loading...
بهمئی سرزمین الیمایی
یوسف علیپور بازدید : 68 پنجشنبه 28 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

 

 عشق از ديد حاج آقا : استغفرالله باز از اين حرفاي بي ناموســي زدي ؟!(جمله عاشقانه : خداوند همه جوانان رو به راه راست هدايت كنه)

.عشق از ديد يك رياضيدان : عشق يعني دوست داشتن بدون فرمـــول !
(
جمله عاشقانه : آه عزيزم به اندازه سطح زير منحني دوستت دارم )

عشق از ديد رحيم گوشكوب بقال سر كوچه : والا زمان ما عشق مشق نبود ننمـون رفت اين فاطي رو واسمون گرفت !
(
جمله عاشقانه : هوي فاطي شام چي داريم ؟ )

عشق از ديد جوات دودره ( در زندان ) : کوچيكتيم عشقي !
(
جمله عاشقانه : خاك زير پاتيم ... )

عشق از ديد ننه بزرگها : نزن ننه اين حرفارو ! راستي اين دختر بتـــــول خانوم خيلي دختر خوب و با كمالاتيه !
(
جمله عاشقانه : بريم خواستگاري ... ) 

عشق از ديد دوست دخترها : عزيزم تو كه عاشقمي پس چرا هزينـــــــه جراحي دمـــــاغمو نميدي ؟! واسه ناهار هم بريم سورنتو
...
ناديا و دوستشم ميان ... دوست ناديا واســـش يه ماتيز گرفته ! تو حتي حاضر نيستي واسه مــن كه اينهمه دوستت دارم يه پرايد بخري ؟!
(
جمله عاشقانه : عزيزم گوشي سوني ميخوام .. راستي دوستت هم دارم! )

.
عشق از ديد غلام شوفر : رادياتور عشق من برات جوش آمده ! باور نداري  آمپرم ببین
(
جمله عاشقانه : عزيزم دوست دارم ! بووووو بوووووو بوووووق )

عشق از ديد دختراي ترشيده : خدا جون يعني ميشه بياد خواستگاريم ؟!!
(
جمله عاشقانه : يا شاعبدالعظيم 1000 تومن نذرت كه بياد خواستگاريم )

عشق از ديد باباها : آخه پسر عشق واست نون و آب ميشه ؟! حالا بگو ببينم باباش چي كار؟
(
جمله عاشقانه : برو دختر حاج آقارو بگير )

عشق از نگاه مامان ها: وا  بچه مگه تو امسال كنكور نداري ؟! عشق باشه واسه بعد !
(
جمله عاشقانه : اوا غذام سوخت )

یوسف علیپور بازدید : 111 پنجشنبه 28 اردیبهشت 1391 نظرات (2)

 4 ساله كه بودم فكر می كردم  پدرم هر كاری رو می تونه انجام بده

 5
ساله كه بودم فكر می كردم  پدرم خیلی چیزها رو می دونه

6
 ساله كه بودم فكر می كردم  پدرم از همة پدرها باهوشتره


 8
ساله كه شدم ، گفتم  پدرم همه چیز رو هم نمی دونه

 
10 ساله كه شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها كه پدرم بچه بود همه چیز با حالا كاملاً فرق داشت

12
 ساله كه شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه  پیرتر از اونه كه بچگی هاش یادش بیاد

 
14 ساله كه بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله

 16
ساله كه شدم دیدم خیلی نصیحت می كنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده

 
18 ساله كه شدم . وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می ده عجب روزگاریه

21
 ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس كننده ای از رده خارجه .

 
25 ساله كه شدم دیدم كه باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای زیادی درباره این موضوع می دونه و زیاد با این قضیه سروكار داشته

 
30 ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره كرده و خیلی تجربه داره

 
40 ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه كار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره



 
50 ساله كه شدم ... !

حاضر بودم همه چیز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم
اما افسوس كه قدرشو ندونستم ...... خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت

حالا اگه اون هست و تو هم هستی یه خورده ...... 

 

 

 

یوسف علیپور بازدید : 77 پنجشنبه 28 اردیبهشت 1391 نظرات (1)

سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی
و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد .
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و
غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!

 

http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcREFh7Zx35-9rWTPnhuFi4zaQTROLNZBiS1li-v-P2ZsvlqYnHdkg

 

یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران

به خاکستر تبدیل گردید.
ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن
خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند
چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید.
صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست!
ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند!
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید،
گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم سخن هر دو را شنیدم :؟!
یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند!
وسوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد...!

*"پائولو کوئیلو"*

 

یوسف علیپور بازدید : 98 چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود .


http://up.owmania.net/images/62615365056962075949.png



اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن 

غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.

پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد.به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.‌” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند.در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد،در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف راشکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.

گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است.اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.

اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.

این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.

قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده ، گوشهایشان در حال شنیدن . ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است.اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند.

 

تعداد صفحات : 2

درباره ما
Profile Pic
در این سایت سعی میشود گوشه ای از تاریخ گمشده شهرستان بهمئی معرفی شود.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    مهم ترین نیاز شهرستان بهمئی در حال حاضر کدام است؟
    لینک های کاربردی

    http://8pic.ir/images/vgt2vfqaoexyeyzy5c.jpg

    وبلاگ تخصصی جنگلداری
    آمار سایت
  • کل مطالب : 13
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 47
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 52
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 54
  • بازدید ماه : 54
  • بازدید سال : 108
  • بازدید کلی : 6,625